حدیثنگار

دستنوشته های من

خدایا  بیا و خدایی کن

بیا و بنده ی در راه مانده ات را هدایت کن

بیا و این در مرداب فرو رفته را یاری کن

مگذار که خسته بنده ات

امیدش را از دست بدهد

بیا و خدایی کن

خدا باش و خداباش و خداباش

خدایا مگر تو نیستی عالم و بینا؟

پس نمیبینی مرا؟

چه کرده ام که این چنین

تنها مانده ام؟

خدایا تنهایی تو را سزاست

نه بنده ی ناتوانت را

خدایا

بشنو که این آخرین ناله های من است

که دیگر صدایی از من نمیشنوی

که دیگر نای فریادزدنم نیست...

می خواهم دگر باره راضی شوم به رضایت

که اگر چنین شود...

دیگر دستی به دعا برنخواهم داشت

مگر نگفته اند که خدایی؟

آن خدایی که می گوید:

بخوان مرا تا اجابت کنم تو را

نمی خواندمت...

چون فکر میکردم تو خدایی

و محتاج به خواندن نیستی

اما گفتند بخوانش تا اجابت کند تو را

حال مدت هاست که می خوانمت

اما

اجابت نکردی مرا

چرا؟به کدامین گناه؟

به گناه صبر زیاد؟

به گناه تحمل؟

یا نه به گناه از خودگذشتگی؟

به خداییت قسم

فکر میکردم....

نه هنوز هم فکر میکنم...

که باید بگذرم تا از من بگذرند

باید ببخشم ... تا بخشوده شوم

باید شاد کنم تا شادم کنند

باید رحم کنم تا...

...

اما

از خود گذشتم...بر من گذشت نکردند

صبر کردم...اما صبر آنها کم بود

مراعات کردم و مراعاتم نکردند

حال تو بگو

تو که بزرگی

تو که یکتایی

تو که خدایی

من چه کنم؟

بخوانمت؟یا راضی شوم به رضایت؟

من را توان انتخاب نیست،توان تشخیص نیست

ولی

من، این بنده ی مانده بر سر دوراهی

خوب میداند

که حتی اگر عدالتی در این دنیا در کار نباشد

و حتی اگر اجابتی..

بازهم

می بخشم

شاد می کنم

رحم میکنم

امید می بخشم

.

.

.

و

صبر میکنم

صبر

صبر

صبر

 

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:,ساعت 9:3 توسط حدیث| |

شنیده ام که زنده ام ولی باور ندارم،می گویند زندگی می کنم ولی باور ندارم

زندگی نه آن است که آن ها می گویند،زندگی آن است که من می خواهم

کاری را که به اجبار انجام می دهم زیستن است نه زندگی

من از تکرار مکررات خسته ام ، من از خواستن خواسته هایشان خسته ام

من می خواهم خودم باشم ، آن چیزی که هستم و از بودنش لذت می برم

من نمی خواهم بخواهم آن چیزی را که نمی خواهم ، من می خواهم  بدانم چیزی را که نمی دانم نه آن چیزی را که آن ها می دانند و می خواهند که من هم همان را بدانم

آنها همینطور زیسته اند و می خواهند من هم چو آنان باشم...

زندگی برای من بدون دوستان تنهایی است ولی زندگی آنان با دوست سر به هوایی است

زندگی من در برخورد با آشنایان  معنی پیدا می کند ولی آنان نمی خواهند زندگی من معنایی داشته باشد

زندگی من اجبار است به بودن و زیستن

هستم ، وجود دارم ، زنده ام ولی...

 

نوشته شده در سه شنبه 5 بهمن 1389برچسب:زندگی,زیستن,اجبار به بودن,زنده ام,دوستان,ساعت 9:43 توسط حدیث| |


Power By: LoxBlog.Com